TAXI
چند وقت پیش با مامان و بابا رفته بودیم شهروند که ناگهان در قسمت اسباب بازی ها چشمم این taxi رو گرفت و گیر دادم که میخوامش. هر چی بابا ماشینهای خوشگل دیگه بهم نشون می داد که شاید از تصمیم منصرف شم هیچ فایده ای نداشت و فقط همین و می خواستم.بگذریم که مامان چقدر حرص خورد. همش می گقت آخه این چیه؟!!! ( یه ماکت که روش برچسب زده شده) به هر حال من تصمیمم و گرفته بودم و از اونجایی که همیشه حمایت بابایی رو دارم موفق شدم به خواسته ام برسم توی کل فروشگاه شهروندم دستم بود و اصلا حتی حاضر نبودم بدم که بزارنش توی سبد خرید. حتی یه لحظه هم که دم صندوق بابایی داد به خانم فروشنده که کدش و وارد کنه فروشگاه بیهقی رو گذاشتم ...
نویسنده :
خاطره مامان بردیا
18:48
من و کارام (6)
درست چند دقیقه بعد از جارو کردن و طی کشیدن خونه مامانم با این صحنه رو به رو شد. تمام پاپ کورن ها رو کف خونه ریخته بودم. نگران نباشید من کارم و حرفه ای بلدم و تا مامان میاد عصبانی شه و قاطی کنه من با یه عشوه و بوسه سر و ته قضیه رو هم میارم و آخرش مامان به عکس انداختن اکتفا می کنه اینجا مامان دعوام کرده بود که چرا باز دارم روی مبل می خوابم. منم ناراحت شدم و باهاش قهر کرده بودم. وقتی هم قهر می کنم چشمام و می بندم... البته زودی آشتی کردیم و منم مثل پسر خوب رفتم روی تختم خوابیدم. عاشق میوه ام همه جوره. مخصوصا اگه هندونه باشه که دیگه هیچکس و هیچی رو نمی بینم مریض شده بودم و بیشتر ...
نویسنده :
خاطره مامان بردیا
10:36